-
پسرم و داستان آفرینش!
سهشنبه 17 دیماه سال 1392 22:30
امروز پسرم را که چهار و نیم ساله است،بردم کودکستان. این تجربه دوم کودکستان است برای او.تجربه اول که در دو سال و نه ماهگی اش اتفاق افتاده بود بسیار ناموفق بود و بعد از دو روز از فرستادن به کودکستان بیخی منصرف شدیم. امروز چون روز اول بود من باید باهاش می ماندم تا او کم کم به فضا و آدمها عادت کند.(البته این نظریه خود ما...
-
این روزها
چهارشنبه 13 آذرماه سال 1392 14:21
این روزها روزهای عجیبی است. هر روز در فیس بوک می خوانم که برادری رفت. رفت سوریه،کشته شد و جنازه اش را آوردند. نوشته بودم که چرا باید این همه جوان بروند و جنازه هایشان بیاید. کسی آمده بود مرا نصیحت کرده بود که تو نمی فهمی آنها دارند از حریم حضرتشان دفاع می کنند ،برای آنها کشته شدن نیست،برای آنها شهادت در راه عشق است. و...
-
چقدر غرق شده ام!
سهشنبه 30 مهرماه سال 1392 10:51
بعضی وقتها فکر می کنم از متن جامعه دور مانده ام،از درد دیگران بی خبرم و نمی دانم مردم دارند چگونه زندگی می کنند.کسی نان ندارد،دختری را دارند زود شوهر می دهند،مادری را از دیدن فرزندش محروم کرده اند،زنی هر روز و هر شب کتک می خورد اما باز هم زن آن مرد است،مردم دارند خانه می سازند،موتر خریده اند و خوشحال اند. شوهری رفته...
-
برو کار می کن ...
سهشنبه 9 مهرماه سال 1392 12:22
بالاخره دیروز بعد از چند ماه اضطراب و استرس و حرف و حدیث نامه اعمال مان را دادند دستمان که آی ملت نامه گرفته بروید و در جستجوی کاری دیگر باشید و دیگر روی این دفتر حساب نکنید. ما هم نامه اعمال را گرفتیم و بسی شادمان گشتیم که بالاخره تکلیفمان روشن شد که همانا بلاتکلیفی بهتر از نامه اعمال در دست چپ است. (قرار است دفتر ما...
-
کشتگان معشوق
پنجشنبه 4 مهرماه سال 1392 09:46
امروز که رفته بودم صفحه فیس بوک برادرم،دیدم بیشتر پست های صفحه ای را لایک کرده که آی ملت بیاید از حریم حضرت زینب دفاع کنیم و شهید شویم و ... و همه شان عکس هایی بود از کسانی که از ایران و افغانستان و جاهای دیگر رفته اند سوریه و با مخالفین اسد جنگیده اند و کشته شده اند و حالا این بچه ها این کار آنها را می پسندند. کاری...
-
شوهری دارم بهتر از برگ درخت،آب روان
سهشنبه 2 مهرماه سال 1392 10:23
پدرم آدمی است متین،باوقار،منطقی،مهربان،خوشرو،خوش اخلاق،اهل مطالعه،اهل ادبیات،دست و دلباز،با نگاهی متفاوت به دین و آموزه های دینی و خیلی چیزهای دیگر. همیشه ما را تشویق به درس خواندن و مطالعه خارج درسی می کرد،به روح و روان فرزندان خود اهمیت زیادی می داد و در خیلی موارد پیشتر از پدران هم دوره و همسن خود بود. وقتی به سن...
-
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز!
دوشنبه 1 مهرماه سال 1392 09:14
دختری برای اولین بار آمده بود خانه ما،قبلا در فیس بوک باهاش آشنا بودم،گاهی خیلی کم چت هم می کردیم. با چند نفر از همکارانش آمده بود،یک شبی بودند و رفتند. آن شب هم خیلی کم با هم حرف زدیم،بیشتر با دیگران که هم سن و سالتر بود حرف می زد. دوباره روابط مان مثل سابق،گاهی چت کوتاهی در فیس بوک و لایک و نظری کوتاه.دوستی ما همین...
-
فال قهوه
پنجشنبه 28 شهریورماه سال 1392 14:31
وبلاگ خانم شین را که خواندم،یاد ده سال پیش افتادم که مارال برایم فال قهوه گرفته بود. آن سالها دختران چادری با حجابی بودیم که اگر کسی مانتوی رنگ روشن و شال می پوشید و موهایش را رنگ می کرد از نظر ما آدم چندان خوبی نبود. مارال همکلاسی ما در کلاس زبان بود و گاهی در جلسات شعر می دیدمش. روزی من و دو سه تا از همکلاسی ها را...
-
گم شده ایم!
پنجشنبه 28 شهریورماه سال 1392 14:17
توی ذهنم با خودم حرف می زنم،حرف می زنم،تند تند می نویسم اما همین که وبلاگ را باز می کنم و می خواهم بنویسم همه چیز از یادم می رود،رشته گپ گم می شود و بعد می بینم که هیچ چیز نیست و وبلاگ را می بندم. این وبلاگ را که درست کردم با خودم گفتم حالا هر چه دوست داشته باشم می نویسم،از کسانی که بی دین بخوانندم خبری نیست،کسی که...
-
باز هم که فقط زن ها درگیرند!
پنجشنبه 14 شهریورماه سال 1392 10:39
این روزها عکسی از نوه و نتیجه خمینی این سو و آن سو در اینترنت دست به دست می شود.با دیدن این عکس باز هم با خودم فکر کردم چرا باید کسی که فرزند،نوه یا نتیجه یا هر قوم و خویش یک آدم مهم است،باید مثل او فکر کند،مثل او لباس بپوشد یا اصلا مثل او باشد. فرزند نوح می تواند مثل پدرش نباشد،می تواند عصیان کند،می تواندبر ضد پدرش...
-
امان از آن جعبه جادو!
دوشنبه 11 شهریورماه سال 1392 14:55
آن وقتها که نوجوان بودم و هنوز دانشگاه نرفته بودم یک پای تمام سریال های تلویزیونی شبکه جمهوری اسلامی ایران بودم. زمان پخش تمام سریالها را می دانستم،تمام شخصیت ها را می شناختم و برای خودم کارشناسی بودم. بعدها که دانشگاه رفتم و بعدتر که آمدم افغانستان و دیگر از آن برق فراوان ایران خبری نبود دیگر کمتر تلویزیون می دیدم یا...
-
من هم یک زن هستم!
دوشنبه 11 شهریورماه سال 1392 10:10
امروز در فیس بوک پستی دیدم که خرافات درباره زنان را بررسی می کرد. من زیاد به این چیزها فکر کردم. به نتیجه خاصی هم نرسیدم فقط اینکه تمام ادیان،جوامع و همه چیز و همه چیز دست به دست هم داده اند تا همیشه زنها ده ها و صدها و هزار ها پله پایین تر از مرد ها باشند،حتی موارد بیولوژیکی و آناتومی بدن زنان،همیشه آنها را آسیب...
-
نوستالژی غریبی است نازنین!
یکشنبه 10 شهریورماه سال 1392 10:42
این روزها دوست دارم نوشته های قدیمی ام را بخوانم،عکس های قدیمی ام را ببینم،درباره آن روزها بیشتر فکر می کنم و حرف می زنم. به شوهرم می گویم. همه این فکرهایم را می گویم. می گوید: این اصلا خوب نیست. یعنی تو آن روزها را بیشتر دوست داشتی و همه اش داری در حسرت روزهای گذشته به سر می بری. می گویم: آره واقعا همین طور است....
-
ای انسان!
چهارشنبه 6 شهریورماه سال 1392 09:50
بعضی وقتها فکر می کنم انسان بالقوه وحشی است.به سوریه فکر می کنم،به مصر،به بوسنی و هرزگوین،به افغانستان. روزی،روزگاری اینها جنگجو نبودند،اینها معلم بودند،اینها پزشک بودند،اینها دکان داشتند،نجار بودند،کشاورز بودند،دانشجو بودند. امروز اینها تفنگ گرفته اند،به کودکان شلیک می کنند،به زنان شلیک می کنند،به مردان شلیک می...
-
کدام استقلال؟!
دوشنبه 28 مردادماه سال 1392 10:06
چند وقتی است ننوشته ام،یک علتش اینست که من در دفتر می نویسم و بعضی وقتها،شاید بیشتر وقتها،وبلاگ ها و سایت ها در دفتر ما فیلتر است و نمی شود آنها را باز کرد. امروز روز استقلال است،روز استقلال افغانستان یا استرداد استقلال افغانستان. دفاتر دولتی و بیشتر موسسات تعطیل هستند اما دفتر ما و بعضی دفاتر دیگر باز است و ما در...
-
با این قلب،دیدن این فیلم!
دوشنبه 14 مردادماه سال 1392 12:10
داشتم یک فیلم می دیدم. درباره یک شهر،درباره مردم یک شهر،اینکه چه جوری مثل برگ می ریزند توی خیابانها،گلوله در مغزشان شلیک می شود،کوه جنازه،آدمها،آدمهای گوشت و خون دار،آدمهای بی جان! لحظه بدی ست لحظه ای که تفنگ به طرفت نشانه رفته و تو هر لحظه منتظری که شلیک بشود. چه حسی دارند آن آدمها. یا اینکه نشسته ای داری بند کفشت را...
-
دگر حوصله ای نیست!
پنجشنبه 10 مردادماه سال 1392 12:38
آدم بی حوصله ای هستم. تازگی ها متن های طولانی جدی را نمی توانم بخوانم،حوصله ام سر می رود. دوست دارم زود بفهمم آخرش به کجا می رسد. با خودم می گویم اگر فیلمی را باید با لذت دید یا کتابی را با لذت خواند خودش باید آنقدر کشش داشته باشد تا خودش تو را تا آخر ببرد نه اینکه مجبور باشی و بخوانی و خمیازه بکشی و ببینی. با خودم می...
-
نخود نخود،هر که رود پی کار خود
چهارشنبه 9 مردادماه سال 1392 11:33
در افغانستان یا اقلا شهری که من زندگی می کنم نخود هر آش بودن خصلت مشترک بیشتر فعالین اجتماعی اش است. بیشتر آدمهایی که در این زمینه می شناسم متخصص همه امور هستند و در بیشتر موارد اظهار نظر میکنند،توصیه میکنند،مشاوره می دهند و بعضی وقتها روی حرفهایشان،چه درست و چه نادرست،پافشاری میکنند. از این نخود هر آش بودن بدم می...
-
دیوار نویسی های من
سهشنبه 8 مردادماه سال 1392 08:50
دیشب در رختخواب یک چیزهایی آمد توی ذهنم که می خواستم بنویسم اما حوصله نداشتم که بلند شوم بروم کاغذ قلمی پیدا کنم و بنویسم. موبایل نوکیای ساده ام دم دست بود،من هم شروع کردم به نوشتن در صفحه مسیج و بعد ذخیره کردم تا صبح که بیدار می شوم اقلا یادم مانده باشد موضوع چی بود. دوران دانشگاه در خوابگاه که بودم همیشه مدادی را می...
-
این اعتیاد لعنتی!
دوشنبه 7 مردادماه سال 1392 09:44
دیروز فیلم «مرثیه ای برای یک رویا» را دیدم. درباره اعتیاد است،هر کسی به چیزی معتاد است،یکی به تلوزیون،یکی به مواد مخدر،یکی به عشق. دوستی از کابل آمده بود خانه ما،می گفت همین لحظه اینترنت می خواهم،باید چیزی را برای کسی بفرستم. آخرین قطره های اینترنت سیم کارتم را دادم مصرف کرد تا از کار و زندگی عقب نماند. دیروز اینترنت...
-
ذهن است دیگر،برای خودش می رود و می رود و می رود...
پنجشنبه 3 مردادماه سال 1392 08:54
هر وقت به این جای آهنگ داریوش می رسم که می گوید : «یه روزی میاد که نمی دونیم چی هستیم ،یار کی بودیم و عشق کی بودیم و کی هستیم» یاد یک چیزی می افتم که چند سال پیش در یکی از وبلاگ ها خوانده بودم. دکتری که تخصص آلزایمر داشت این بیماری را بیماری قرن خوانده بود و گفته بود آنقدر که باید،به این بیماری،پیشگیری و درمان آن توجه...
-
تا بسته شدن درهای بهشت چیزی نمانده است!
سهشنبه 1 مردادماه سال 1392 12:16
دیدگاه مردم نسبت به ماه رمضان و درهای رحمت و تضمین بهشت با چهار روز گشنه و تشنه ماندن،من را به یاد داستان «علویه خانم» صادق هدایت می اندازد. زنی که هر نوع فسق و فجور را در زندگی انجام داده، حالا می خواهد به زیارت برود تا همه بار گناهان خود را آنجا بیاندازد و پاک و پاکیزه برگردد سر جای اولش. نه فقط این زن که تمام...
-
به برادرم فکر می کنم!
دوشنبه 31 تیرماه سال 1392 12:12
امروز نوشته یکی از دوستان فیس بوک را دیدم که برادرش به امید سرزمین های سبز رفته و قرار بوده که از یونان به اروپا برود و بعد دیگر هیچ خبری از او نرسیده. یک سال می شود که خانواده اش از او بی خبرند. عکسش را دیدم،هنوز خیلی بچه است. به پدر و مادرش فکر می کنم،به خواهر و برادرش فکر می کنم، دلم ریش ریش می شود. به بچه هایی فکر...
-
یک آدم با اعصاب ضعیف!
یکشنبه 30 تیرماه سال 1392 09:40
آن وقتها که تازه تلویزیون رنگی خریده بودیم یک بازی را در تلویزیون بازی می کردیم،با کنترل تلویزیون خانه سازی می کردیم و باید تند تند جاهای خالی را پر می کردیم و نمی دانم طی چه فرآیندی می سوختیم. با برادران و خواهرم سر کنترل تلویزیون دعوا می کردیم تا هر کدام مان بیشتر بازی کنیم. من که کنترل را می گرفتم تند تند می سوختم....
-
استدلال جالبی است!
پنجشنبه 27 تیرماه سال 1392 11:52
همکارم می گوید چرا دخترها شماره تلفن درست توی برگه حاضری ترینینگ ها نمی نویسند،شاید آدم کار داشته باشد بخواهد زنگ بزند. می گویم: بس که این فرهنگ مشکل دارد،این جامعه مشکل دارد.شماره نوشتن یک زن در هر کجا همان و مزاحم تلفنی همان. می گوید: خوب شاید طرف مقبول باشد آدم بخواهد بعدا بهش زنگ بزند. اینقدر همه چیز را منفی نکنید.
-
اندوه زن بودن!
چهارشنبه 12 تیرماه سال 1392 11:08
کلیپ تصویری «بانوی آتش نشین» آریانا سعید را دیدم.چقدر ملموس بود،اشکم را در آورد. به زن فکر می کنم. به زنها،زنهای مسلمان،زنهای سنتی،زنهای هندی،زنهای آمریکای جنوبی،زنهای ویتنامی،کانادایی،زنهای سرخ پوست،سیاه پوست،زردپوست،سفید پوست! به اندوه زن بودن فکر می کنم. به زن فکر می کنم،به این همسر،به این خواهر،به این مادر،به این...
-
دارم سعی ام را می کنم!
یکشنبه 9 تیرماه سال 1392 14:39
یکی از شعارهای من در زندگی اینست که نباید از کسی توقع داشته باشی،از هیچ کس. معتقدم هر چه توقعت از دیگران کمتر باشد کمتر رنج می بری اما گاهی فراموش می کنم . گاهی از بعضی ها می رنجم،توقع زیادی ندارم همین که ناسپاس نباشند،همین که قدر بعضی کارها را بدانند،همین که کمی به دیگران هم فکر کنند اما آنها قدردان نیستند،به دیگران...
-
این یک نظر کاملا شخصی است!
چهارشنبه 5 تیرماه سال 1392 14:58
آن وقتها که دانشجو بودم یک دوست خیلی مذهبی داشتم. یک روز نوشته ای را بر دیوار دیدم،خیلی قشنگ بود اما آخرش یک کلمه شهبد هم داشت. به دوستانم گفتم چقدر قشنگ نوشته،اگر آن کلمه شهید آخرش نباشد متنش خیلی عالیست. آن دوست مذهبی ام گفت همه زیبایی اش به همان کلمه شهید است. امروز جایی نوشته ای دیدم و کمی راجع به شهید و شهادت با...
-
فراموشی خوبست!
دوشنبه 3 تیرماه سال 1392 16:17
این وقتها ترجیح می دهم به جای یادداشت ها و مقاله های جدی و خبرهای مهم بروم و مجله های زرد را پیدا کنم و بخوانم. با عکس ها و خبرهای درپیت خودم را مشغول می کنم تا کمتر به فاجعه ای که در آن هستیم فکر کنم. یک وقتی می افتم روی دور رمان خوانی و پشت سر هم دو سه تا رمان بلند را می خوانم. فیلم می بینم اما این روزها دوست دارم...
-
خبر آورده اند که پرنده فال فروش مرده است!
یکشنبه 2 تیرماه سال 1392 10:36
آن وقتها که کوچک بودم و تلفن نبود و آدمها برای احوال گیری از همدیگر به خانه های هم می رفتند،همیشه منتظر یک خبر جدید بودم. در خانه که نشسته بودم دوست داشتم یک نفر در بزند و بیاید و یک خبر جدید بدهد و آن خبر حتما خوش باشد. نمی دانم آن وقتها فقط من آن حس را داشتم یا دیگران هم همیشه منتظر خط و خبری بودند. حالا هم بعضی...